زمزمه های یک شب سی ساله
نشسته است دو دریاچه زیر ابروهات گره زدی نفس شهر رابه شب بوهات درون صفحه ی چشمم مرور کن خودرا ببین که باد چه ها کرده است با موهات غزال وحشی این دستهای من را باز به بند می کشی ـاش با کمند گیسوهات نماد خلقت غزاله هاست چشمانت فرار می کند از چشمهام ? آهوهات ¤¤ مرا به لانه ی قلبت قبول کن بانو حساب کن که یکی باشم از پرستوهات نشان بده که دلم دیو قصه هایت نیست نشان بده که حقیقت گرفته جادو هات 2 ... که یک ستارهی غمگین و شاد را بکشم که مرگ را بنویسم، که باد را بکشم تمام مرثیههای جهان درون مناند که در نهایت اندوه داد را بکشم کنار آینه میایستم که در رویا دو تا فرشتهی بیاعتماد را بکشم دو قلب و تیر ... دو سوراخ! ... شاعری مرده... برای عشق کدامین نماد را بکشم؟ شروع میکنم از لحظهای که ... از ... از ... از ... که آنچه مرد ندارد به یاد را بکشم فروغ مرده و من توی گریه میخواهم «که گیس دختر سیدجواد را بکشم» من وخاکستریهایم...» به قد یک سر سوزن ،فقط امروزبامن باش به یک نوشیدنی تلخ دراندوه این زن باش نه عاشق نیستم حتی ،کسی درمن پریشان نیست سرم رادرشب یلدای یک آغوش دامن باش من ازافراط می ترسم خودت رامختصرترکن درون لحظه های من به یک حدمعین باش من وخاکستریهایم پرازآشوب وشب اما تویک آرامش آبی مطنطن،تن ت تن ،تن باش مراهرلحظه می لرزانداین تشویش بی توضیح مراهرلحظه پیداکن مراهرلحظه روشن باش اگرمشتم پرازخالی خالی است وتنهایم توباپشتم مدارا کن عزیزمن توحتمن باش شبی که سخت می میرم خبرکن قاصدکهارا به فکر شعر تابوتم ،به فکرگریه کردن باش کنار حوض دو ماهی ردیفی از نقاشی چقدر سعی نمودم که عاشقم باشی! برو به خانه عزیزم که بر نخواهم گشت که آب پشت سر مرده می پاشی چقدر سعی نمودی ز من فرار کنی دوباره در قفسی که! پرنده ناشی خدا کند که بمیرم به دیدن خورشید دلم گرفته از این زندگی خفاشی کنار میز دو بچه شبیه مرد و زن کنار حوض دو ماهی ردیفی از نقاشی و زیر بارش رگبار تند تابستان یکی شدند به آهستگی دو نقاشی! ...................................... روسری آبی قدری شبیه خودم بود ویک روسری آبی داشت شب پشت پنجره می خوابید دنیای رو به سرابی داشت امشب ستاره ی شعرمن یک دختر قشنگ خیابانی ست من بادوچشم خودم دیدم اوضاع شوم خرابی داشت من بادوچشم خودم دیدم دنیای کاغذی اش پر بود ازوصله های کبود اما یک قلب آبی آبی داشت بابابه فکرخودش بودواوهم شبیه مترسکها زنبیل روی علف پهن ویک کاسه ی لعابی داشت پرکردکاسه ی لعابی را ازسکه های پرازاندوه لرزید روی خودش خم شد دراین دقیقه که آبی داشت می خورد روی گونه یک شاعرکه لحظه لحظه عرق می کرد می گفت تف به صورت این دنیا، دنیا کجای حسابی داشت حالادلم برای یکی تنگ است شاید برای همان دختر اسمش که نشد بدانم چیست ، یک روسری آبی داشت!
قالب : پیچک |