زمزمه های یک شب سی ساله
سعید صدیق درخت را باور نمی کنم برگ را گاهی چرا خانه را باور نمی کنم مادر را گاهی چرا تو را باور نمی کنم شعله را گاهی چرا خودم را باور نمی کنم شعر را گاهی چرا من ایمانم را از دست داده ام بادها این رخت های کاهل آویخته از بند به باد تعلق داشت سنگ ها مال ما بود پرچم های نیمه افراشته به باد تعلق داشت رودها مال ما بود ابرها به باد تعلق داشت و گاه شعله ای به بی میلی افرو خته ی کبریت ها مال ما بود آسمان که به باد تعلق داشت بادها مال ما بود روزی نه چندان دور روزی باز خواهم گشت روزی که نه چندان دور است با پیام خوش وصل به تو خواهم بخشید عطر گل یاس راز تنهایی کاج خود معمایی شد روح تشنه ی باغ تا افقها جاری ست من برایش آب خواهم برد من بهارم را با کاج نانم را با ماهی خسته ی آب قسمت خواهم کرد و به تو خواهم گفت که سفر نزدیک است کوله بارت بر بند وز پس باد بیا راه رفتن به تو بنماید کودک روانه از پی بود سیمین بهبهانی کودک روانه از پی بود نق نق کنان که من پسته پول از کجا بیارم من زن ناله کرد آهسته کودک دوید در دکان پایی فشرد و عری زد گوشش گرفت دکاندار کو صاحبت زبان بسته مادر کشید دستش را دیدی که آبرومان رفت کودک سری تکان می داد دانسته یا ندانسته یک سیر پسته صد تومان نوشابه بستنی سر سام اندیشه کرد زن با خود از زندگی شدم خسته دیروز گردوی تازه دیده ست و چشم پوشیده ست هر روز چشم پوشیهاش با روز پیش پیوسته کودک روانه از پی بود زن سوی او نگاه افکند با دیده ای که خشمش را باران اشکها شسته ناگاه جیب کودک را پر دید وای دزدیدی کودک چو پسته می خندید با یک دهان پر از پسته چرا به فهم من نرسیدی کلید شعرم را به اعتبار تو زیر سر نهادم تا در انتهای هسته ای تلخ دریچه بگشایم و کتاب تکامل جهان را در خواب راکد چشمانم بخیسانم چرا به فهم من نرسیدی ماه حلبی شب افروخته ام را تا می زند و کودک گیلاس در گوشه ی دلم می چرخد چرا به فهم من نرسیدی با محاق میخکی سفید می آیم کنارت می نشینم از صدای روشنت نخی بر میدارم تکه ای خورشید به لب رودم می دوزم چرا به فهم من نرسیدی لیموئی بیدار از بوی سیاره ای خنک می افتد روی دستم می نشیند پیچک حسم را شانه می زند و از بافت چوبی چشمانم آویزان می شود آخر چرا چرا به فهم من نرسیدی گفت نه من ندانم گفت آری زیر لب یا گفت نه آنقدر دانم که با چشمان گویا گفت نه رو نهادم با هزاران واژه استقبال را با وداع تلخ او یک واژه تنها گفت نه باد را گفتم نباید سخت در زنجیر شد باز تابش را چو کوه پای بر جا گفت نه بر که ای متروک در رویای رفتن غرق بود موج از تصمیم او خندید دریا گفت نه دشت بی پروای باران خفت با اندام سبز ابر از این خواهش به خود لرزید اما گفت نه نسترن در شعر هایش گفت از اثبات نور آسمان در جمله هایش آشکارا گفت نه خوب می دانست رنگ آخرش بی پاسخ است حرفها خاکستری شد بی محابا گفت نه سعید صدیق درخت را باور نمی کنم برگ را گاهی چرا خانه را باور نمی کنم مادر را گاهی چرا تو را باور نمی کنم شعله را گاهی چرا خودم را باور نمی کنم شعر را گاهی چرا من ایمانم را از دست داده ام بادها این رخت های کاهل آویخته از بند به باد تعلق داشت سنگ ها مال ما بود پرچم های نیمه افراشته به باد تعلق داشت رودها مال ما بود ابرها به باد تعلق داشت و گاه شعله ای به بی میلی افرو خته ی کبریت ها مال ما بود آسمان که به باد تعلق داشت بادها مال ما بود دوست ناصر کشاورز خدایا کمک کن به من که یک دوست پیدا کنم که توی دل صاف او خودم را تماشا کنم کسی مثل یک آیینه درخشان و صاف و زلال کلا مش زبان نگاه رها باشد از قیل و قال کسی باشد از جنس ابر ببارد به خاک دلم که یک کم بهاری شود دل خشک و بی حاصلم بدون توقع شبی دلم را ببخشم به او که تا در دلم هر چه هست ببیند خودش مو به مو خدایا بگو او کجاست در اینجاست یا آسمان کجا زندگی می کند بده خانه اش را نشان بچه ها سلام بچه ها سلام صبحتان به خیر حال و روزگارتان که خرم است مثل من خدا نکرده نیستید خنده هایتان زیاد و غصه هایتان کم است حال من هم ای اگر چه خوب نیست شاد می شوم من از صدایتان با همین دل گرفته باز هم شعر تازه گفته ام برایتان بچه ها شما که با صفا ترید از تمام چشمه های پشت کوه گریه هایتان چقدر بی دریغ خنده هایتان چقدر با شکوه بچه ها شما که مثل آفتاب با نشاط و مهربان و روشنید مثل ساقه های نازک برنج رقص می کنید و موج می زنید بچه ها شما که خوابتان پر است از خیالهای خوب و رنگ رنگ مثل قهرمان کودکانه پاک مثل لحظه های آشتی قشنگ هر کامتان که مهربانترید از صمیم دل مرا صدا کنید اسم من که یادتان نرفته است بچه ها برای من دعا کنید مثل حضرت علی ماه ماه روزه است روز روز ضربت است از مصیبت علی در دلم قیا مت است روزهای ماه را گر چه روزه بوده ایم ما به لقمه های چرب روزه را گشوده ایم هیچ شب نگشته ایم با یکی دو رنگ سیر در کنار نان علی لب نزد به ظرف شیر توی سفره اش علی شربت خنک نداشت در کنار نان جو او به جز نمک نداشت رزق و برق سفره ها کم نمی شود ولی کاش زندگی کنیم مثل حضرت علی عشق عشق یعنی دو کبوتر پرواز عشق یعنی دو قناری آواز عشق یعنی من و یک دنیا حرف عشق یعنی تو یک عالم راز عشق یعنی من و صد زاری چشم عشق یعنی تو و یک مژگان ناز عشق یعنی دو نگه یک بر خورد عالمی حرف ولی در ایجاز عشق یعنی دو غزل تنهایی مثنوی های پر از سوز و گداز عشق یعنی تو سفر بر من نیز تا نیا یی تو شکسته ست نماز عشق یعنی سخن دل گفتن به اشارت به کنا یت به مجاز عشق یعنی تو مرا می رانی من به صد حوصله می آیم باز بی تو من کهنگی یک پایان با تو من تازگی صد آغاز
قالب : پیچک |