زمزمه های یک شب سی ساله
شبیه بادهای بی قرار می نویسمت و در تمام فصل ها بهار می نویسمت ببین چقدر ساده ام ستاره می کشم تو را به لهجه ی محلی سه تار می نویسمت به رنگ حرف های آشنای توست قلب من بیا,بخوان,بمان,بگو,ببار,می نویسمت! تو سالهاست بین شعرهای من قدم زنان... ولی نه خسته می شوی! ,سوار می نویسمت کنار آن درخت کهنه ی حیاط مدرسه هنوز کودکم , و یادگار می نویسمت و راستی ببخش دست من نبود ,خب اگر دوبار خط زدم, هزار بار می نویسمت! نه اشتباه می کنم,شما که بچه نیستی که من چنین صریح و خنده دار می نویسمت! و قول می دهم کمی بزرگتر شوم و بعد به سبک مردمان روزگار می نویسمت -هم کلاسی حیات مدرسه دروازه و تور نفسهای جوان دلهای پر شور تو در دروازه بس مغرور و چالاک و من در روبرو چالاک و مغرور نشسته بر سر ما هر دو اکنون غبار سالیان رفته ی دور اگر روزی رقیبانی جوان بودیم در آخر هر دو مغلوب زمان بودیم ببین ای همکلاسی پشت آن میز من و تو جایمان خالی ست خالی هنوز آهنگ خوب زندگانی صدای زنگ تفریح خیالی ست خطوط در هم پیشانی ما زبان قصه های دیر سالی ست اگر روزی رقیبانی جوان بودیم در آخر هر دو مغلوب زمان بودیم لالا لالا همه در خواب نازند دیگه چیزی ندارند تا ببازند مادرم پنجره را دوست نداشت... با وجودی که بهار از همین پنجره میآمد و مهمان دل ما میشد مادرم پنجره را دوست نداشت.. با وجودی که همین پنجره بود که به ما مژده باز آمدن چلچله ها را میداد مادرم میترسید... که لحاف نیمه شب از روی خواهر کوچک من پس برود یا که وقتی باران میبارد گوشه قالی ما تر بشود هر زمستان سرما روی پیشانی مادر خطی از غم میکاشت پنجره شیشه نداشت.. . اگر تو بازنگردی" که آب خواهد داد که دانه خواهد داد ؟ اگر تو باز نگردی بهار رفته در این دشت برنمی گردد به روی شاخه گل غنچه ای نمی خندد و آن درخت خزان دیده تور سبزش را به سر نمی بندد اگر تو بازنگردی کبوتران محبت را شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد شکوفه های درختان باغ حیران را تگرگ خواهد زد اگر تو بازنگردی به طفل ساده خواهر که نام خوب تو را ز نام مادر خود بیشتر صدا زده است چگونه با چه زبانی به او توانم گفت که برنمی گردی و او که روی تو هرگز ندیده در عمرش دگر برای همیشه تو رانخواهد دید و نام خوب تو در زهن کودک معصوم تصوری ست همیشه همیشه بی تصویر همیشه بی تعبیر اگر تو بازنگردی نهالهای جوان اسیر گلدان را کدام دست نوازشگر آب خواهد داد چه کس به جای تو آن پرده های توری را به پشت پنجره ها پیچ و تاب خواهد داد اگر تو بازنگردی امید آمدنت را به گور خواهم برد و کس نمی داند که در فراق تو دیگر چگونه خواهم زیست چگونه خواهم مرد شعر از: حمید مصدق تو دیگه مال من نیستی ، ولی چشمام هنوز روته تمام هستی من کفشهای کوچک بود تمام زندگیام آفتاب و میخک بود تمام حنجرهها لانهی چکاوک بود هنوز قصهی آن پشت بام یادم هست که آشیانه خوشبختی دو لک لک بود هنوز خاطرهی مشقهای کودکیام که صفحه صفحهی آن سهم بادبادک بود کسل کنندهترین هدیهها عروسک بود زمان کودکی من دریچههای شهود اگر چه بسته ولی لااقل مشبک بود در آن اصالت یکدست، آن صداقت محض جهان خلاصهای از لحظههای کوچک بود شما شبیه به آدم بزرگها هستید ولی شبیه خودش بود، آن که کودک بود بارانی با همهی بیسر و سامانیام باز به دنبال پریشانیام طاقت فرسودگیام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنیام دلخوش گرمای کسی نیستم آمدهام تا تو بسوزانیام تا تو کمی عشق بنوشانیام ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانیام خوبترین حادثه میدانیام؟ حرف بزن! ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانیام تشنهی یک صحبت طولانیام ها به کجا میکشیام خوب من ها نکشانی به پشیمانیام نگاه کن من چه بی پروا چه بی پروا به مرز قصه های کهنه می تازم نگاه کن با چه سر سختی تو این سرما برای تو یه فصل تازه می سازم یه فصل پاک یه فصل امن و بی وحشت برای تو که یه گلبرگ زود رنجی یه فصل گرم و راحت زیر پوست من برای تو که با ارزشترین گنجی نگاه کن من به عشق تو چه لیلا وار تن یخ بسته ی پروازو می بوسم بیا گرم کن منو با سرخی رگهات من اون رگهای پر آواز و می بوسم تو رو می بوسم ای پاکیزه ی عریان تو رو پاکیزه مثل آیه ی قران طلوع کن من حرارت از تو می گیرم ظهور کن من شهامت از تو می گیرم بیا هیچ کس مثل من و تو عاشق نیست مث ما عاشق و همسایه و همدم بیا از شیشه ی سخت و بلند عشق مث عرابه ی نور رد بشیم با هم نگاه من چه شبنم وار چه شبنم وار به استقبال دستای خزون می رم هراسم نیست از این سرمای ویرانگر برای تو من عاشقانه می میرم نه این قرارمون نبود تو بی خبر بری من خسته شم که تو بی همسفر بری نه این قرارمون نبود من رنگ شب بشم تو سر سپرده شی من جون به سر بشم باور نمی کنم این تو خود تویی این تو که از خودش بی خود شده تویی باور نمی کنم عشق منی هنوز گاهی به قلب من سر می زنی هنوز وقتی زندونی تو قفس مث پروازی تو قفس این رسم همراهی نشد ای هم نفس ای هم نفس وقتی قلبت از من جداست سر گردون بی همصداست انگار دستت با دست من نا اشناست
بخواب آروم نه اینکه وقت خوابه
نترس از دست بی قانون فردا بخواب جونم که قانون داره دنیا
بخواب آروم گل گلدون خونه که بیرون تا بخوای نا مهربونه
بخواب آروم که خورشید هم خاموشه اونم باید بره چیزی بپوشه
اونم طاقت نداره توی سرما اونم غافلشده از حال ِ دل م
همه اینجا غریب اندر غریبند همه از بی نیازی بی نصیبند
الهی کور بشند گر دیده باشند میگن اینجا همه مردم فریبند
اگر تو بازنگردی قناریان قفس قاریان غمگین را
نفس دارم ولی قلبم ، هنوزم تشنه ی بوته
من اینجا خسته ایستادم ، فقط می بینمت از دور
میشه بازم بیای پیشم؟ ، با اون چشمات بدی دستور !
بگی بسه بمیر دیگه ، بگی تا کی نفس می خوای
بگی خسته م ازت شاعر ، بگی تا کی منو میپای
منم میگم دلم تنگه ، نمی تونم ازت دور شم
نمی تونم تو کی هستی ، نبینه چشمم و کور شم
بگم صد باره سعی کردم ، ولی جادوی چشماته
میشم عاشق تر از هر روز ، هنوزم دل توی دستاته
نمیشه کُشت این احساسو ، رو قلبم تو نزار پاتو
بیا یک بار به جای من ، ببین جادوی چشماتو
کودکی
گلوی سبز گیاهان و شاخ و برگ صدا
برای کودکی از نسل کنجکاویها
آمدهام با عطش سالها
خوبترین حادثه میدانمت
حرف بزن، حرف بزن، سالهاست
قالب : پیچک |