زمزمه های یک شب سی ساله
کودکانه برویم از سر بازار ، که قلک بخریم جمع کن پول خود ت را که عروسک بخریم دخترم تا سر پل باش که خندان برویم تا برای تو عزیز دلم اردک بخریم جوجه رنگی طرف خانه ی ما آوردند چه قشنگ است دوتاخوشگل و زیرک بخریم و دو تا دفتر نقاشی و یک جعبه مداد تا سر ساعت برنامه ی کو دک بخریم و بگرد یم در این شهر، در این آبادی بادبادک، تنبک ، سوتک و عینک بخریم برویم از سر بازارچه با تنگ بلور تا برای تو دو تا ماهی کوچک بخریم شهر را زیر و زبر می کنم امروز بیا تا که یک خرس ویک گربه هم اینک بخریم و به دکان سر کوچه ی خود سر بزنیم و سپس از سر احساس لواشک بخریم و بیا باغچه را آب بپاشیم سحر همچنین تخم گل سوسن و میخک بخریم بشکن قلک خود را و بیا با شادی سکه ها را بشماریم و عروسک بخریم تو با فره ی ایزدی آمدی ! خودت می شدی شاه اسفندیار ! «که گفتت برو دست رستم ببند ؟» ترا گول زد آه اسفندیار ! من آن رستمم آن که از تخت شب تن آسمان را زمین می زنم و خورشید را می نشانم به تخت به جای شبانگاه اسفندیار ! تو رویین تنی ساده هستی فقط ومن روح یک قوم پوشیده ام که پیچیده بر من چنان گردباد در این جنگ بی راه اسفندیار ! نگاهت نفهمید من کیستم و افتادی از چشم هایت زمین دو چشم ترا باز کردم به خویش به یک تیر جانکاه اسفندیار ! ببین روح ایران روان من است «چو ایران نباشد تن من مباد » و چون من نباشم ؟! سوال بدی است ز یک فکر بدخواه اسفندیار ! هیشه چو خون سیاوش ز خاک قد افرازد و شانه بالا زند من و رخش از گردباد افق بتازیم ناگاه، اسفندیار ! ........ و رستم رجز خواند و آمد ولی همان خدعه ی پیش در راه بود سقوط زمان ناله ای تلخ که نبینم دگر آه اسفندیار ! و مادرم دو چک آبدار کارم کرد تمام شب متلکهای تلخ بارم کرد نگاهی از سر درماندگی به من انداخت تعجب از خودم و حجم انتظارم کرد نشست هوره کشید و به سینه اش کوبید از اینکه چشم سیاه تو غصه دارم کرد و گفت : کاش نزائیده بودمت روله که عاشقی تو آواره از دیارم کرد ! تمام اهل محل توی کوچه جمع شدند نگاهشان به غم مزمنی دچارم کرد پدر رسید چپق دود کرد و آه کشید به صبر دعوتم _ آنچه که من ندارم _ کرد *** تمام غربتم از عشق توست اما باز بنازمش که چنین مرد و بردبارم کرد قطار سوت کشید و قطار غم غم کرد و مرد دست تورا توی دستها گم کرد و دست دست خداحافظیت می?رقصید که مرد زیر لب این بیت را ترنم کرد «تنت به ناز طبیبان نیاز مند مباد» و بعد آدم شعرش هوای گندم کرد و مرد توی کویر است و از سر ناچار برای بردن نام شما تیمم کرد . ...... بانوی ترم پنجم من ، ای فرشته نام دزدمونای زندگی شاعری درام هارمونی منظم آثار بتهوون مانتو کلوش! خانم دانشکده، سلام! از بس قدم زدم به دلیل همین غزل بر گُرده های شهر بجا مانده رد پام این روزها بدون تو، نه سینما نه پیتـ... ..زا، من نشستهام و همین بسته آدامـ... ..سی که تو آن دوشنبه به من هدیه دادهای با یک بغل ـ به قول خودت ـ عشق، احترام آدامس میجوم و به تو فکر میکنم بر مبلهای کهنه سلمانی غلام هی قرص، هی مسکن اعصاب، هی غزل بیخوابی من و دو سه بسته «لورازپام» تقصیر تست، پای دلم را وسط نکش ای در کنار شعر من آهنگ بی کلام! این ترم واحد غزلم را تو پاس کن آن ترم زیر برگه من بود ـ 9 ـ تمام مصراع آخری چقدر پاک و ساده است حامد، همیشه مخلصتان، نقطه. والسلام! وقتی بهشت عزّ و جلّ اختراع شد ....... به ابتدام رسیدی ... تورا خدا بنویس! مرا شبیه غم خود در ابتدا بنویس مرا که ابرِ کویرم ، سیاه و بی باران ببار ـ آه ـ بباران ، به ابرها بنویس ... مرا که ساخته جبر روزگار توام مرا که جبریِ جبرم ـ مرا ـ مرا بنویس! شروع کن ... به همان شیوه ای که میخواهی برای حذف من از متن ماجرا بنویس گره بزن به کلافی که بافتی از من و تار و پود مرا هم جدا، جدا بنویس تو نفی مطلق تقدیر شعرِ من بودی... به نفی خویش رسیدم ، تو هم بیا بنویس غزل بنوش ، بخوان ، مست کن شرابت را بدون فلسفه شو از خودِ خودا بنویس حکیم باش حکیمی که عاشقم بکنی طبیب باش و بر مرگ من دوا بنویس مرا که جن زده ی رو به موت میدانند برای ماندن ....؟! ـ درویشِ من دعا بنویس! غروب شنبه ی تهران بگیر جانم را و بعد روح اسیر مرا رها بنویس تویی که شعر منی شاعر منی ... حالا به جای شعر خودم را در انتها بنویس. تقدیم به بی بی : بی تو چقدر خرد و خمیرند لحظه ها مثل من فلک زده پیرند لحظه ها مثل من فلک زده مثل من غریب در جای جای هفته اسیرند لحظه ها انگار در نگاه تو تکثیر می شوند انگار بر تو بخش پذیرند لحظه ها حالا منم و گریه بر این درد مشترک از زندگی بدون تو سیرند لحظه ها «بگذار تا مقابل روی تو بگذریم» پیش از دمی که بی تو بمیرند لحظه ها. ..... -عاشقی دریا...غروب و پنجره و یاز عاشقی پرواز من به سوی تو آغاز عاشقی پرواز من رها ز زمین تا از آفتاب بی پرده پرس و جو کنم از راز عاشقی تو آمدی ز حنجره ی من پرندگان خواندند در قدوم تو آواز عاشقی من هفت شهر عشق را به رقص ایستاده ام وقتی تو می زنی در افق ساز عاشقی من مومنم به اینکه تو پیغمبر منی جاری ست در دو چشم تو اعجاز عاشقی مومن به اینکه رویش گل کار ساده نیست از آسمان کسی است سبب ساز عاشقی حالا ببین به هستی ام این دست خالی ام اینهم غزل بهانه ی ابراز عاشقی -طلوع اینک طلوع کن که به سمت تو رو کنم تا کی به بی ستارگی خویش خو کنم امشب وضو بگیر و بیا زیر نور ماه تا لحظه ای ز عاشقی ام گفتگو کنم می خواستم خدا پر و بالی به من دهد امشب بیا برای تو هم آرزو کنم شب هست می شود گل سرخی بیاوری تااز کف تو رایحه ی صبح بو کنم سنگم مخواه من هوس ماه کرده ام بگذار چشمهای تو را جستجو کنم
حوّا که لب گشود عسل اختراع شد
در چشمهای خستهی مردی نگاه کرد
لبخند زد، و قند بدل اختراع شد
آهی کشید، آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هالهای به دور زحل اختراع شد
حوّا بلوچ بود ولی در خلیجفارس
رقصید و در حجاز هبل اختراع شد
آدم نشسته بود ولی واژهای نداشت
نزدیک ظهر بود غزل اختراع شد
آدم و سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول فاعلات فعل اختراع شد
«یک دست جام باده و یکدست زلف یار»
این گونه بود ها...! که بغل اختراع شد
یک شب میان شهر خرامید و عطسه زد
فرداش ... پنج دی ... و گسل اختراع شد.
قالب : پیچک |